عشق آمد که مرا مرغ سخنگو بکند
برگه ی آس مرا پیش همه رو بکند
زلف آمد که مرا دار زند بر سر خود
چشم بگشا که مرا جنبل و جادو بکند
غم در این سینه عقیم است رهایش مکنی
فرصتی ساز دلم با دل تو خو بکند
شمع و فانوس بهانه ست دلم می خواهد
یک چراغی شده یارم به رهم سو بکند
دل رها کن که مرا از قفس آزاد کنی
دل رها کن که در این ورطه هیا هو بکند
دیر سالی ست که از دست دلم می ترسم
ترسم اینست که یک مرتبه آشوب کند
من کلاغ سیهم دست بکش روی سرم
تا که دستان تو این زاغ پرستو بکند
حمید حمزه نژاد
نشانی وبلاگ شاعر:
http://hamidghazalbaran.blogfa.com/
برچسب ها : غزل , شعر ,
توسط : مهران رنجبر(مهاجر) تاریخ : چهارشنبه 89/10/29
دیدگاه()